Mountains In My Bones

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

این رسمِ هر سال عه که من بخآم جمع بندی کنم. چیکارا کردم که احساس مفید بودن کنم، احساس در زمان جلو رفتن نه در دایره موندن. چون انقد می ترسم هر بار که به آخر یه چیزی می رسم، به خودم نگم ارزششُ داشت، ببین! donc خیلی حیاتی عه که اونا رو مرور کنم. و به رسم هر سال درمانده ترین حس ها رو روز اول سال دارم، هر بار به یه دلیل. اهمیتی نداره چون یه رسمه و بی دلیل هم که شده باید تکرار شه. حتی حس هاش.

توی ٩٧ من تنهایی جنگیدم با همه ترسام، گنده تریناشون حتا اونایی که وقتی داشتم باهاشون رو به رو می شدم، زار زار گریه می کردم و ضعفم رو جار می زدم. حداقل دیگه فرار نکردم، تو شنل نامرئیم قائم نشدم. بعد ازون دردش دیگه اونقد گنده بنظر نمی رسید، مث یه نفس راحتم نبود، بیشتر مث زاییدن یه بچه ی سخت زا بود:| 

برای اولین بار این جرات بهم دست داد که چیزیُ بخوام که مال منه، کنترل نشده، خاصُ دست نخورده که فقط تو وجود خودم فهمیده می شه. نترسم از نشدنش. باید بشه. می شه. بشکنم یا هر چی هم همون شدنه.

تو نیمه دوم ٩٧ دیگه آدم ها نتونستن برام آزار دهنده باشن. هر کی م هر چیز تحت فشار دهنده ای ازم خواس زبون درازی کردم بش و برگشتمُ ماتحتمو به رخ کشیدم. 

من یاد گرفتم اینکه همه ی فشاراعه جهانم رو بزارم رو دوشم و همه چیزُ "خودم" درست کنم شاهکار نیست، گاهی اون موجود الکی مغرورُ باد داره درونم رو کردم تو کیسه، صداشُ بریدم، بجاش مسائلم رو تقسیم کردم با اونایی که همیشه کنارم بودن و اعتراف می کنم نتیجه شُ دوست داشتم، حس حمایت شدن و دلگرمی. حس اینکه لازم نیس اینقد برای هر مسئله ای خودمُ زخمُ زیلی کنم که ته ش چی بشه. اما خب این شیوه چیزی نیس که در نهایت برا من باشه. فقط شیرین بود. 

من من من فهمیدم هیچی به اندازه رقصیدنُ دوست ندارم. من فهمیدم درسته که بدن من آماده نیست ولی روحم از ازل آماده بوده. من فهمیدم چقدر احساس درونم هست که دست نخورده منتظرن من بهشون اجازه بروز بدم، انقد خالص و کورکننده که خودمم باورم نمیشه درونم همه این حساعه ناشناسُ دارم و انقد هیجان دارم اونارو بروز بدم که فکر کردن بهش موهاعه تنمو می ایستونه و تنها دلیلی که باعث می شه به مرگ فکر نکنم اون حیاتی عه که منتظره یه روز خلق بشه و من توش نفس بکشم با چشاعی که برق میزنه مث بچه ای که یه چیزی کشف کرده. 

براعه اولین بار جرات کردم "تصمیم" بگیرم براعه آینده ای که تو مِه خاکستری بی وجود شده بود. دیگه رویا نبود شیماعی بود که ازین ور به اون ور می دوعید و هر کاری که فکر انجام دادنشُ نکرده بود انجام می داد. گاهی تنهایی. گاهی با همراهی. با خستگی لذت بخشش.

تو تمام شباعه برفیُ بارونی، ساعت ها تا طلوع تو حیاط خوابگاه راه می رفتم هندزفری رو از خودم جدا نمی کردمُ مدام سعی در آروم کردن اون آتیش خاموش نشدنی درونم که منُ می کشت تا کاری براش انجام بدم، چیزی بسازم، خلق کنم، بوجود بیارم، مادرش بشم، خداش بشم یا معشوقش ابدیش.

نه کلاساعه دانشگاهُ رفتم نه درسی خوندم نه دوستی داشتم و نه حتا تاتری. مث یه انسان مرئی با هندزفری تردد می کردم در حد اخراج نشدن و بعد برمی گشتم خوابگاه می رفتم تو غارم. انقد تو غارم می موندم که صبح می شد. مامان فکر می کنه همه صحبتاعه من، تصمیماتم از رو هوس و دلخوشی هاعه یهویی عه، اون نمی دونه از وقتی به دنیا آوردتم، همه ی این چیزا باهام بودن و باهام رشد کردن، خوابیدن، بیدار شدن، ترسیدن، درخشیدن.. حالا می خوان قوی شن، و هیچ راهی براعه نا دیده گرفتن چیزی که با همه وجود می خوام وجود نداره. 

 انقد سرم رو به هوا بود که انگار همه چی از عاسمون میاد، از شکاف بین ابرا.اما آدم فقط باید انتظار غیر منتظره ها رو داشته باشه. جعبه های کادوپیچ باز نشده ای که دنیا برات میفرسته.

من فهمیدم گاهی زود می رسم، مثل وقتی که به دنیا اومدم.. بقیه وقت ها هم دیره، مث اون دستایی که منو از پشت می گیرن نتونم راه برم. اما زمان رو کی تعریف می کنه؟ کی این حق رو داره برات زمانُ تعریف کنه؟ 

سعی کردم درخت بشم، نه اینکه ریشه هام تو زمین باشه، نه. تو آب باشه تو هوا باشه. سیال باشه ولی یه عالمه دست داشته باشه. انقد که هر جا حس کردم کسی یه چیزیُ میخواد بهش بدم، بی تفاوت نباشم به رویاهایی که کنارم دارن از یاد می رن. نجات دهنده وجود نداره اما شنونده لبخند زن خوبه. درک شدن بهتره.

در عین حال که سعی می کردم از کامفورت زون بیام بیرون، بیشتر میل به تنهایی داشتم، انگار که آرامش بیشتری توشه. گم نمیشی تو دنیاهاعه بقیه آدما. فقط دغدغه های تو اونجان، ذهنت بیداره. هوشیاره و داره سعی می کنه باهات واضح صحبت کنه. صداشُ میشنوی، روحتُ، شعورت رو. انقدر تنهایی رو دوست دارم که از بودن با آدم هاعه جدید، تغییر کرده، هم سفر و هر چی می ترسم. می ترسم که ضربه هاشون رو نتونم بپذیرم و باز ذوب شم و مُرده. می دوعم تو غار خودم زیر صخره هاعه موطوب، تو تاریکی آتیش روشن می کنم و سایه های شعله هارو تو دیواره هاش دنبال می کنم انقدر که هواسم از فکر کردنا پرت بشه. بعد تو پوست خِرس می خوابم، گرم و آروم. تا صبح بشه خفاشا از شکار برگردن خونه.

آدم که بزرگ تر می شه، مث من که ٢٢ سالمه با نمی دونم دقیق چقد قد و وزن، دیگه حوصله نداره، گریزونه، گم عه، گُنگ عه، نیاز داره، به یه نقطه، نقطه ی امن، روشن و گرم.. شاید یه کلبه با بوی چوب مرطوب و شیرینی پخته شده توسط کسی که دوسش داری. با کلی گرما و تق تق چوب زیر پاهاعه یخ زده ت، من هی هی هی دنبال اون نقطه تو زمینُ آسمون، رویا ُ حقیقت می گشتم، اما در بهترین حالت سعی می کردم گیر سراب هاُ باتلاقا نیوفتم.. 

جشنواره فجر که شد تو سالن اصلی تاتر شهر، با چایکوفسکی باله رقصیدم، چهار آرزو که تو یه روز برآورده شد :)

با رفیق قرار گذاشتیم ٢٣ سالمون که شد با لامبورگینیش - فول دراگ - بیاد دنبالم از مرز افغانستان بشتابیم به پاریس و بعد عامریکا، کانترکت با خون امضا شد و ما تا صبح حس کردیم مث قبلنا می تونیم هر غلطی بکنیم، هر غلطی. دلم برای سویج بودنم تنگ شده بود. 

+ تو یه دنیاعه دیگه شاید من اصاً غمگین نباشم. ضعیفُ متلاشیُ ترسو هم. ولی اهمیتی نداره، من لرزشامو، همه ی دلهره هامُ دوست دارم و درک می کنم، خودمُ بغل می کنم و بهش می گم همه چیُ درست می کنی و این رابطه ی حسی غمگین و دوس داشتنیُ شاید چلو بدونه یا سرما یا اشک، احتمالاً ابراعه سیاه بدونن. جوری که قشنگن نه اخمالو.

نتیجه: باید بروم، به آن راهِ کوچک که بعد از درخت ها لخت می شود، هوس بیشتری دارم.

+ مهموناعه شکموعه بی مزه اومدن -_- 

  • The Nile

High Hopes

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • The Nile
  • ۰
  • ۰

+ سشنبه ای که گذشت، من [ منِ lili] ُ کارل رو به روی دیواری که خالی از هیچی بود ایستادیم - تو زیرزمین، نگارخانه ی خالی - به تابلوی استارنایتِ ونگوکی که رو دیوار نبود، اشاره کردم، می گفت دوست داره ساعت ها نگاش کنه، شبُ. دستام تو جیب پالتو سورمه عی َم بود که گفتم، فقط چون ونگوک گوشش رو برید برام مهم شد. چیزایی که می کشه ناراحتم می کنه، این درختا، شب، خونه ها، گلآعه آفتابگردونُ مزرعه های طلایی. اینارو همه جا میتونی پیدا کنی. همه می تونن چشاشونُ ببندنُ ببیننش. کشیدنش چه اهمیتی داره؟ وقتی نتونی خدای چیزی که نیست باشی... گفت خب اینُ فراموش کن. «جیغ»ِ ادوارد مونک چی؟ می ترسونتت؟» گفتم خیلی، وقتی به پشت سرش فکر می کنم، کلی دلهره دارم... ولی کابوساعه من هیچ موقع زرد نیستن.. سبزن، آبی، خاکستریِ غلیظ. کارل میگه کابوساعه اون بنفشن. [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 


+ تو خیالم بهش می گم از وقتی راجع بهت حرف زدم، انگار کمتر دارمت. همه می تونن ببیننت دیگه. میگه قولاتو داری فراموش می کنی. زمزمه می کنم « می دونم.. می دونم...» هواعه هفته پیش منو می کشت. سردیش دیگه برام حس قدرت نداشت. بجاش می زد تو حلقمُ ویروساعه تهِ اونجارو، به وجد میآورد. دلم می خواست گلومو بِکَنم بندازم دور. اما داستان این میشه که شبآ، اون قد همه جاع ستاره می شه، که میخوام بگم کاش اونجا بودی که بجای راه رفتن می شستیم ستاره ها رو می شمردیم. اون وقت بهت میگفتم چی می بینم؛ یه قو اونجا. یه فواره اون ور. یه ماه که هی میره پشت ابرا... بعد خیلی سرد می شه. هوای موردعلاقه م. می خوام جمعش کنم تو یه شیشه ی گنده ی مربا، بخار گرفتنش رو تحسین کنم. بچپونمش قعر کوله م بزارمش. کوله م با پیکسل کهکشونیش. با چشاعه زردش. اون جا که میرم، خیلی کاج هست. قبلاً هم بهت گفتم. کاجاعه قد کوتاه. هنوزم راضیم می کنن. مه که میشه، یا ابریِ زیاد. حس می کنم می تونم زوزه بکشم، حتی اگه ماهُ پیدا نکنم. زوزه م میاد.. این روزا همه ش زوزه م میاد. ته حلقم جایی که ویروسا گرفتن ش. یه بچه گرگ کنار جسد مادرشه. زوزه ش میاد. شالگردنمُ فراموش کردم ببرم. شالگردن درازمو که دوست دارم صورتمو وقتی یخ می زنه بچسبونم بهش. میدونی ذهنم کدوم سو ها می ره؟ سمتُ سوعه هر برگی که از درخت میفته و الان که میبینم هیچ برگی رو درخت نیستِ همه درختا لختن. هیچ کس درختاعه لختُ بغل نمی کنه، حتی پرنده ها. انقد دونه های کاج افتاده رو زمین که باید نشونت بدم. همه شون نشونن. دنبالشون بکن. گم نمیشی. صدامو بشنو. گم نمی شی. [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 


+خیلی خوبه که دوتا خونه دارم. دوتا خونه با فاصله ی جغرافیاییِ نهایت چهارساعت. هر وقت ازینجا خسته می شم می رم اونجا. همیشه یجا واسه رفتن دارم. یجا واسه انتظارشو کشیدن. خیلی خوبه. اینجوری روزا بهتر طی می شن. موندن خیلی سخته. بهم حق بده. 
[ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 

+ صبحا که بیدار می شم. پرده زرشکی هه پهنِ؛ اتاق تاریکِ. همه خوابن. تو کتفم درد زیادی حس می کنم. انقد شدید که میخوام پوستشو بکنم. لباس زرشکیِ محبوبمو در میارم و می چرخمُ تو آینه پشنتمو نگاه می کنم. که شاید زخماعه عمیقی ببینم. رد بال.. پر... چنگاعه عقاب... هیچی اونجا نیست و هر روزم با این شروع می شه که ببینم کِی پرهاعه سیاهُ ضخیممُ میبینم و درد کتفم تموم میشه. لباسُ می پوشم می رم تو حیاط... هوای سرد می کِشم تو رگام.  [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 


+ ظهرا از دانشکده تا سلفُ پیاده می رم فقط برای اینکه بوته های گل رو ببینم که تو این سرما هنوز هستن. هر روز می رم تا ازشون بپرسم :« ارزششُ داره؟» اینکه کلاسِ هشتِ صبحُ نرمُ بجاش تو تریا بشینم، کتاب بخونم و چای تو لیوان کاغذی بخورم، منو خوشبخت می کنه. گاهی می شینم، پنیک بوکمُ می خونم. اما هنوز نتونستم یه کلمه بهش اضافه کنم، " اگه تایلر بود چی می نوشت؟ به ابرا نیگا م یکرد..."

[ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 


+ وقتی می رم انگار یکی والسِ تاجیکی گذاشته. یجور که حتی اگه نخوام هم یه لبخند تلخُ دارم. همینجا. گوشه لبم. جایی که به خاطر هوا خشک شده به نظرم... عارزویی که برای بیست سالگیم کردمو هر روز بخاطر میارم. چرا همیشه دنبال یه نقطه می گردم؟ یه نقطه برای شروع، یه نقطه برای تغییر، یه نقطه... والس.. هر والسی انگار [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 

+ اگه امروز پسر داشتم اسمش ولادیمیر بود.. در گوشش زمزمه می کردم :« بحث هیچ وقت "گودو" نبوده.»... اصلاً بیا بشینیم با هم هری پاتر ببینیم. توی صفحه ی کوچیک لپتاپ که گذاشتیمش رو پامون. بعد از ظهر شهُ عین خیالمون نباشه نور داره کم کم می ره و باید چراقا روشن شن. تو تاریکی بمونیمُ تکون نخوریم. [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 


+ بهم حق بده، کار از فرصت دادن گذشته...هی بشینم با خودم فک کنم که این بشه.. که اون بشه... پاییز داره تموم میشهُ من پاییزی نکردم. تو چاله های آب نپریدم، برگاعه خشکِ گنده از رو زمین جمع نکردم. والس گوش نکردم که تو خیابونا حس کنم دارم با پوتینام و باد می رقصم. دستِ تو رو نگرفتم. صبحای خیلی زود با کلاغاعی که پشت درختاعه لخت قائم شدن حرف نزدم. براشون شعر نخوندم. تو کوله م کلی کتاب نذاشتم. پاییز بیست سالگی م فقط اومد که بگه « دیگه باید بزرگ شی» و یک شب منو زیر پتوم وحشت زده کرد. زمستون همیشه سخت تره. همیشه. پاییز اومد و من بازم گربه دار نشدم... [ بیستُ پنج آذر نود و پنج] 



+ فقط انار دارم اینجا، تپخال زدم خیلی مسخره س، از صب زیر یه عالم رژ پوشوندمش، الان حس می کنم دوستِ جدیدمه.  می تونست یلداعه بیست سالگیم رو صحنه تاتر باشه، ولی ترجیح نمیدمش الان، حتی حوصله ندارم خودمُ خوشحال کنم. اونجا هم که بودم حسرت نخوردم، خودم نخواسته بودم، مگه غیر همین " خودم" عه؟ چطور عنقد سردرد شدم یهو؟.... بهترین کاری که تونستم بکنم، این بود که به خون دماغُ سردرد تخمی م بی توجهی کنمُ برم حموم، بعد تو فصل جدید بیام بیرونُ دنبال کشاعه بنفشم بگردمُ موهامو خرگوشی ببافمُ تو ظرف قرمزم کلی میوه پوست بکنم، به عاهنگایی که عانا داد، گوش بدم :) و ناتینگ الس مدرزی که ایمان می فرسته :) میتونه بهترین عاهنگ براعه کل زمستونِ کوفتیم باشه... همتون بیدار باشید. من یکی تا صُب درازم.  [ سی آذر نود و پنج]  


+این روزا بیشتر از هر چی، چشآمُ پنهون میکنم، به تنها چیزی که هنوز میتونم بی وقفه نگاه کنم، ابران... [ پانزده دی نودُ پنج]


+ برادری که نصف سن عه منُ داره، جلوی آینه ایستاده و با دسته ی جارو، خیال پردازی سه بعدی می کنه، به خودش می آرم: «وقتی تو آینه نگاه می کنی، خودتو چی میبینی؟»
- یه همه چیز.
= حتا یه خوک؟
- از نوع سواریش و دونده!

[ یازده بهمن نودُ پنج]

  • The Nile